ثمین عزیزمثمین عزیزم، تا این لحظه: 11 سال و 10 ماه سن داره
طنین عزیزمطنین عزیزم، تا این لحظه: 5 سال و 6 ماه و 14 روز سن داره

ثمین بهترین هدیه آسمانی

رانندگی با ژانگولر اضافه

از بیرون احتمالا شبیه زن نیمه‌دیوانه‌ای به نظر می‌رسم که پشت فرمان شعر می‌خواند و دست می‌زند و هی با صندلی جلو حرف می‌زند و رانندگی‌اش هم خوب نیست و هی می‌رود زیر صندلی و می‌آید بالا و می‌بیند ماشین کج شده و فرمان را فوری می‌چرخاند و در طول خیابان شونصد بار می‌زند کنار و می‌رود کنار یکی از صندلی‌های آن وری و یک کاری می‌کند و دوباره می‌نشیند. این، بیرون ماجراست.   توی ماشین اگر باشی، شبیه مادر بچه‌ای هستم که  توی کریر روی صندلی جلو بسته شده و آن موقع که ماشین پخش داشت، صدای آهنگ توی ماشین را پر می‌کرد و ما با آن دست و بشکن می‌زدیم و حا...
27 مهر 1392

رینگ مادری

صبح روزی که مجبوری بچه اندکی مریضت را بگذاری پیش مادربزرگش و راهی کار شوی، انگار داری توی رینگ با خودت بوکس بازی می‎کنی. یک مشتت را می‎کوبی آن سوی صورتت که «آخه این بچه تب داره. می‎دونم کمه، اما اگه بالا بره چی؟ من باید بالای سرش باشم.» آن یکی مشتت بالا می‎آید و می‎کوبد این سوی صورتت که «همکارت هم امروز نیست. همه صفحه‎ها را باید خودت ببندی. قول دادی کاری برای شنبه نماند این هفته.» باز این مشت که «ببین نفس نفس می‎زند...» و باز آن یکی مشت فرو می‎رود توی چشمت که «چاره‎ای نداری. مجبوری...» مهم نیست که کی برنده می‎شود. این کتک کاری تا آخر روز ادامه دارد و دس...
27 مهر 1392

مادر تراریخته!

  دارم به ثمین شیر می‌دهم. چسبیده‌ام روی تخت و برای این که خوابش ببرد تکان نمی‌خورم. دستم خواب رفته . به ظرف غذای ثمین روی اجاق گاز فکر میکنم، نکنه بسوزه. هنوز غذا نپختم. خانه منفجر است. کامپیوتر روشن. یکی زنگ آیفون را میزند...... چشمهای ثمین باز میشود!! خدای من، میخواهد بلند شود ببیند صدا از کجا می آید!!!!(و .... همه تلاش چند ساعته من - جهت فراهم نمودن شرایط خواب - بر باد فنا می رود) فکر می‌کنم کاش می‌شد از روی خودم کپی بگیرم. مثل همین بزغاله‌های تراریخته، چند تا از روی خودم تراریزی(!) کنم. یکی‌ام برود غذا را درست کند. یکی‌ام خانه را مرتب کند و لباس‌های توی لباسشویی را پ...
27 مهر 1392

من خوشبخت ترینمممممم

  خوشبختی یعنی اینکه بعد از چند روز بیماری سخت دخترت، لبخند سلامتی روی لبهایش نقش ببندد؛ حتی اگه چند کیلویی وزن کم کرده باشد...   خوشبختی یعنی صبح های زود که دلت ضعف میرود برای یک دقیقه خواب بیشتر، یکی وول بخورد و بیاید بغلت، سرش را تکان بده که پاشو، شیر میخواهم و بهت لبخند بزنه....   خوشبختی یعنی زدن بچه زیر بغل با کلی وسیله تا از پله های طبقه 2 بیایی پایین و تند تند سوار ماشین بشی و بروی تا بچه ات را بسپری به مامان جونش....   خوشبختی یعنی نشون دادن کفترهای توی کوچه به دخترت تا با ذوق صدایشان کند و ذوق کنی...     خوشبختی یعنی بعد از یک روز کاری کسل و خسته کننده ، به امید یک نفر پر بکشی خانه ...
27 مهر 1392

زندگی کارمندی!...

اعتراف می کنم: "سخت ترین حالت در  زندگی  کارمندی این است که بعد از یک روز خسته و بی جان و بی رمق، از سر کار بیایی خانه و به فکر رفع خستگی درمهمانی عصر باشی که ببینی همسر عزیزت با یک بغل سبزی خورشتی و گوشت از راه رسیده و البته باید با شعف و وجد به کارهای تراشیده شده لبخند بزنی و آقای همسری را تحسین کنی!!!!!!!!!! و صد البته در دلت جیغ بزنی و سر مبارک را بکوبی به سقف."    حالا کمی سخت تر؛ همه عزم خود را جزم می کنی تا فسقل خانوم را به هر نحوی شده بخوابانی و همچنان به فکر سبزی های توی اتاق انتظاری که چطور به تو خیره شده اند وگوشتهایی که برای بریده شدن و بسته بندی، صدایت می کنند..... و متاسفانه پس از کلنجار زیاد تسلیم می...
27 مهر 1392

به لطف تو ، به خاطر خودم!

نمونه بودن و نمونه شدن، در هر جایی... تنها دغدغه ای که نداشته ام ولی!... وقتی دانش آموز نمونه همه مقاطع تحصیلی باشی،وقتی قطعه ادبیت در شهر جایزه بگیرد، وقتی هر ترم در دانشگاه رتبه  کسب کنی، وقتی در المپیاد حسابداری مقام بیاوری، وقتی بدون کنکور وارد مقطع کارشناسی ارشد بشوی، وقتی در جشنواره های شعر شهر و کشور- بارها - رتبه بیاوری، وقتی در کلاس زبان حرف اول را بزنی، وقتی در وبلاگ نویسی کارکنان اول شوی، وقتی در اکثر چیزها نمونه باشی یا سعی کنی که نمونه بشوی .... ناخود آگاه باید بتوانی مادر نمونه هم باشی. درگیری ای که من هر روز صبح با رفتن سر کار با خودم دارم: "بهتر نیست بمونم خونه؟؟؟؟!!!؟" و حالا به این نتیجه رسیده ام :«از...
17 مهر 1392

به بهانه اولین گامها

به یاد داری...  بالهایت را که به آسمان سپردی و زمینی شدی،... و توان نشستنت هم نبود! در اولین دیدار، تو را بوسیدم و سوگند خوردم که همواره دست در دست تو، پا به پا یاریت کنم تا بزرگ شدن را تجربه کنی.تا قدم به قدم، زیبایی های زمین را که با حضورت بهشت موعودیست؛ به قاب بکشی و لحظه های ناب با هم بودن را در خاطرت بسپاری. هنوز سر قولم هستم... قرص و محکم! حتی اگر که دیروز پا گرفتن را هم تجربه کرده باشی، قرص و محکم ... و استوار... بدون اینکه دستم را بگیری! بدون اینکه از زمین خوردن هراسی داشته باشی ... - اگر چه هنوز از به آغوش کشیدنت لذت می برم، و یا پا به پا ، این سو و آن سو بردنت !- حتی اگر استقلال قدم برداشتنت ، سه ماه و هفته ای از یکس...
16 مهر 1392

ماهگرد پانزدهم

دختر گلم امروز پانزده ماهه می شی و کم کم داری به سوی خانم تر شدن پیش میری. این موضوع را وقتی بیشتر حس می کنم که چادر نماز سرت می کنی، یا دلت میخاد جوراب های من رو بپوشی، یا در پوشیدن لباسهات کمک می کنی؛ یا وقتی همراه من و البته محکم تر از من دستمال می کشی تا گردگیری کنی! -        تو همچنان دختر محتاطی هستی و با اینکه می تونی تا 5 دقیقه سرپا بایستی یا 5 قدمی مستقلا راه بری؛ ترجیح میدی که دست من رو بگیری و خوب، این فرایند از صبحِ زود به محض باز کردن چشمات شروع میشه و تا شب موقع خواب، ادامه داره! (ده شبی بود که اصلا خوب نمی خوابیدی و توی خواب آه و ناله میکردی. دیشب که به پاهات روغن بابونه زدم، احساس کر...
10 مهر 1392